×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

گوناگون

× language=java=text/java src=http://roozfun.com/java/star/stars/ =text/java src=http://roozfun.com/java/roozfun/
×

آدرس وبلاگ من

lieli.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/lilio200858

خسته

حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه! هر روز کم کم میخوریـم

آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهنـد

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیـــــدارم نکردی؟ آفتاب

خنجری بر قلب بیـمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتــــم شکست

سنگ را بستند و سگ آزادشد
یک شبه بیـــــــداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مســــــلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلـــــوده ی مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتــــم رو می کنم

نیستم از مردم خنجــــــــــر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستــی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطـم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلــــولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشـــــم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش


من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیـــچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شـــــــــــیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شـــهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود

از درو دیوارتان خـــــون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مســموم تان

اینهـــمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشـه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنـــــگ مارا کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه مــــا را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از مــــا میگریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیـدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفـــاءل می زنم

حافظ دیوانه فالـــــــم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشـــم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

پنجشنبه 6 مرداد 1390 - 1:40:26 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم